سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل نوشته های هدهد سرگشته
درباره وبلاگ


حتما داستان هدهد سلیمان را شنیده اید ، این بار هدهدی دیگر متولد شده است هدهد آستان اهل بیت (ع) اما در زمان حیات او ولی زمانش در پس پرده غیبت بوده ، پس به ناچار راه سرگشتگی در پیش گرفته و عاشقانه در جستجوی معشوق خود و در تب وتاب لحظه وصال است . می خواهد از عشق بگوید ، از عاشقی بسراید و سخن از دردها بگوید (اگر توفیقش دهند و عاشقان دیگر دعایش کنند...)
آرشیو وبلاگ
جمعه 87 اسفند 9 :: 9:42 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

در میان باغ گل ، هدهدی  سرگشته و آزاد بود

بی غم و اندوه و از آزادی اش دلشاد بود

گرم عیش و نوش و مست از بوی گلهای زیاد

فارغ از دلبستگی ها و سرش پر باد بود

خانه اش روی درخت سرو و بر بالای باغ

صبح و شب گرم غزل خوانی با فریاد بود

اندکی از روزهای عیش و خوش بودن گذشت

خانه ی هدهد، بدون روح و بی بنیاد بود

قصد هجرت بهر پیدا کردن یارش نمود

چون بدون یار بزم شادی اش بر باد بود

در هوای عشق و با شوق وصالش پر کشید

خانه ی قلبش به یاد همرهش آباد بود

تا که او را دید، ناگهان از هوش رفت

از برای عشق شیرین گوئیا فرهاد بود...

 

عشق هدهد




موضوع مطلب :
شنبه 87 دی 28 :: 7:19 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

مدت مدیدی است که برای نگارش در وبلاگ دست به صفحه کلید نبرده ام که مهمترین دلیل آن طی نمودن دوران خدمت مقدس سربازی است.

در خصوص خدمت سربازی و محاسن و معایب آن و راههای اجرایی بهتر، برای این خدمت مقدس، حرفهای زیادی برای گفتن دارم (که شاید در آینده یک کتاب نوشتم!!!) اما، به هر حال، چند ماه از بهترین سالهای جوانی و عمرم در قالب خدمت سربازی در حال طی شدنه، ان شاءا... خدا توفیق بهره برداری صحیح از عمر را به هممون عنایت کنه.

شعر زیر هم متناسب با این دوران سربازی و هم متناسب با ایام سوگواری اهل بیت (ع) در ماه محرمه:

نام من سرباز کوی عترت است              دوره ی آموزشی ام هیئت است

 پادگانم چادری شد وصله دار                سر درش عکس علی با ذوالفقار

 نقش سردوشی من یا فاطمه است       قمقمه م  پر زآب علقمه است

رنگ پیراهن نه رنگ خاکی است            زینب آن را دوخته پس مشکی است

اسم رمز حمله ام یاس علی است         افسر مافوقم عباس علی است*   

  -------------

* شعر فوق را یکی از رفقا برام فرستاده که از نام شاعرش بی اطلاعم (اینم به دلیل امانت داری)


موضوع مطلب :
دوشنبه 87 مرداد 7 :: 9:27 صبح ::  نویسنده : هدهد سرگشته
چند وقته که خیلی حالم خرابه
بدجوری مریضم
به خودم دلداری میدادم و میگفتم زود خوب می شی
ولی نشد که نشد
هر روز حالم بدتر شد
دیگه دس دس کردن فایده نداشت
باید کاری میکردم
نشونی یه دکتر فوق تخصص را گرفتم (میگن خیلی کارش درسته و دستش شفاست)
به زحمت و با کلی التماس ازش وقت گرفتم، امروز هم قراره برم پیشش...
---------------------------------------
پاپستی:
1- همونطوری که مریضی جسمی را باید درمون کرد، مریضی روحی را هم نباید دست کم گرفت.
2- خدایا اعتراف می کنم ، از امانتی که به من سپردی درست محافظت نکردم،
اعتراف می کنم که مریض شدم، معتاد شدم، معتاد به گناه،
ولی می خوام درمون شم، به خاطر همینم دارم میام:
            السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

3- با نام رضا به سینه ها گل بزنید *** با اشک به بارگاه او پل بزنید
     فرمود که هر زمان گرفتار شدید *** بر دامن ما دست توسل بزنید

یا امام رضا (ع)




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 تیر 30 :: 12:19 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

پشت رُل نشسته بودم و توی جاده مشغول رانندگی بودم...
با سرعت، مسیر اتوبان را طی می کردم و از کنار تابلوهای راهنمای مسیر، می گذشتم، برای اینکه مسیرم رو پیدا کنم بهشون خوب دقت می کردم، سر چهار راه که رسیدم، افسر راهنمایی-رانندگی داشت ماشینها را هدایت می کرد، همه هم از حرفهاش پیروی می کردند،
یاد جاده یه طرفه عمرم افتادم، جاده ای که خیلی سال از شروع رانندگیم توش میگذره، البته وقتی تصدیق گرفتم 14، 15 سالم بود، همون وقتی که به بلوغ رسیدم، تو تموم این مدت هم، همه جور تابلوی راهنمای مسیر تو زندگیم وجود داشته، تابلوی سرعت مجاز توی تمام کارها، تابلوی گردش به هرطرف غیر از صراط مستقیم ممنوع، تابلوی ورود به محرمات ممنوع و تابلوی خطر حمله شیاطین و ...

ولی من چیکار کردم؟؟؟!!! هرجا چشم افسرها رو دور دیدم، تا تونستم خلاف کردم!!! غافل ازین بودم که هر روز دوتا پلیس مخفی رو شونه چپ و راستم مشغول نوشتن خلاف هام هستند!
خدا کنه قبل از روزی که بخوان فیلم خلافهام را که با پیشرفته ترین دوربینهای مخفی ضبط شده نشون همه بدن، ازین خواب غفلت در بیام و خودم را ملزم به رعایت قوانین کنم.




موضوع مطلب :
یکشنبه 87 تیر 16 :: 3:15 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

دیروز پیامی در صفحه تلفنم ظاهر شد که دلم را به لرزه انداخت و به شدت باعث تأثر ام شد:
«برا در،  سید محمد حسین معنوی،  در گذشت»
یکی از رفقای هم دوره ای دانشگاهمان بود، پسر نازی که جز خوبی از او ندیده بودم، خیلی وقتها صدای زیبایش طنین انداز ، اذان حسینیه مصباح دانشگاه بود و هنر طراحی اش پیام رسان پوسترهای بسیج دانشگاه،
خوشرو و همیشه خندان بود،
چند ماهی از تمام شدن درسش می گذشت که راهی خدمت مقدس سربازی شده بود، انگار همین دیروز بود که در لباس سربازی اش او را دیدم، چقدر با آن لباس بانمک به نظر می آمد،
امروز هم برایش مراسم ختم گرفته اند،ولی من...
سیدجان، خیلی دوست داشتم که می توانستم ،حداقل با شرکت در مراسمت ادای وظیفه کنم، ولی... خودت می دانی... مرا ببخش.

سید جان، خوش به حالت،دیگر راحت شدی.
ناراحتی، مال ما ،اهالی این دنیاست، تو که دیگر غمی نداری،
می دانم که مهمان اهل بیت"ع" هستی، سلام ما را به اربابمان برسان،بالاخره روزی هم نوبت ما می شود(ان شاءالله)
اللهم الرزقنا ممات فی سبیلک ...
                                                                           شادی روحش صلوات

مرحوم سید محمد حسین معنوی




موضوع مطلب :
پنج شنبه 87 تیر 13 :: 2:24 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

خسته ام از نفس بی افسار خویش

خسته ام از ساز بی اسرار خویش

آن زمان بهر عبادت می روم

خسته ام از حال بی مقدار خویش

هر زمانی دم ز خودسازی زنم

خسته ام از قول بی کردار خویش

صبح و شب بانگ «انا الحق» می زنم

خسته ام از بانگ بی رفتار خویش

گفتمش این نفس را آدم کنم

خسته ام از چوب بی آزار خویش

گفت هدهد نهی منکر، واجب است

خسته ام از علم بی گفتار خویش




موضوع مطلب :
جمعه 87 خرداد 3 :: 8:33 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

توی این دنیا، یکی مثله سایه دنبالم بود، هرجا که می رفتم دست از سرم بر نمی داشت،  خوب که دقت کردم دیدم انگاری همه ی آدمها یه همچین کسی رو کنارشون دارن؛ چهره خیلی زشت و ترسناکی داشت، همیشه هم می خواست آدم را توی دردسر بندازه، زبون خیلی چرب و نرمی داشت، من رو بهتر از خودم می شناخت! نقاط ضعفمو خوب می دونست! از کوچکترین فرصت برای ضربه زدن به من استفاده می کرد. هردفعه هم که موفق می شد گولم بزنه، یه گوشه ای می نشست و به من می خندید وبه خودش آفرین می گفت!

با این حال نمی دونم چرا ،هر وقت که نزدیکم می اومد، دو دل می شدم که به حرفش گوش بدم یا نه!!!؟؟؟

دیگه از دستش خسته شده بودم، بعلاوه اینکه کم کم لکه های سیاهی رو، که ناشی از گوش دادن به حرفهای اون ملعون بود، روی قلبم و نقش عشق، می دیدم.

به خودم گفتم، یعنی اینجوری می خواستی عشقتو ثابت کنی!!؟؟

احساس می کردم توی یه دریای طوفانی در حال غرق شدنم و هیچکس نیست که به دادم برسه ...

ولی نه!!! همونی که از روز اول، به من گفت که: "هواتو دارم" ، منو تنها نذاشته بود، یه کشتی نجات برای رسیدن به ساحل آرامش برام فراهم کرده بود، یه ندایی از درونم فریاد بر می آورد که: این تنها راه نجاته .

اگه می خوای از این دریای طوفانی موّاج ، به سلامت عبور کنی، باید سوار این کشتی بشی،

و این کشتی چیزی نبود جز وجود مقدس اهل بیت اطهار (ع) ،که تنها راه نجات تمسک به آن 14نور مقدسه.

--------------------------

پا پُستی:

1- هیچ دقت کردید؛ خداوند در قرآن می فرمایند: "شیطان دشمنی آشکار برای انسان است" ، خودمون هم بارها این قضیه را درک کردیم، ولی ... !!!؟؟؟ ، آخه چرا؟؟؟

2- بالا بری، پائین بیای، تنها راه نجاتت وجود نورانی اهل بیته، پس ازین راه جدا نشو.

3- سرمایه محبت زهراست دین من  ***  من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم

توی این ایام محتاج دعای خیرتونم.  یا زهرا (س)


موضوع مطلب :
یکشنبه 87 اردیبهشت 29 :: 11:15 صبح ::  نویسنده : هدهد سرگشته

... اینجا تنها نبودم ، یه عده آدم دیگه هم بودن ، ظاهرا شون مث من بود.

بهشون نزدیک شدم : گفتم اینجا کجاست؟ چه جور جائیه؟

بهم گفتن که اینجا دنیاست، آخر عشق و صفاست، ولی حیف وقتش خیلی کمه؛

 اونا گفتن اینجا جای بازیه ، اصلا هم مهم نیست چه جوری بازی کنی، فقط مهم اینه که ببری! گفتن اینجا مث جنگل می مونه؛ باید بخوری تا خورده نشی، باید مث گرگها رفتار کنی ، تا گرگها بهت آسیب نرسونن(یعنی همون، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو

گفتن توی این دنیا یه چیزایی هست که به آدم آرامش میده، اگه داشته باشی همه کار میتونی بکنی، یکی از اون چیزا پوله! میگن حتی خود آدمها را هم با پول میشه خرید!!!

یکی دیگش، قدرته؛اگه باشه می تونی به همه زور بگی، می تونی کاری کنی که همه ازت حساب ببرن و مطابق میل تو رفتار کنن...

خلاصه گفتن اینجا آدم باید هرچی که دلش می خواد انجام بده!!!

تا صحبت از دل شد، یهو به خودم اومدم، به یاد نقش عشق، افتادم. یادِ قولی که به تو داده بودم، یادِ حرفهایی که بهم زدی، یاد اینکه باید عشقمو ثابت کنم، کم کم داشت یه چیزایی برام روشن می شد ولی:

صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا     ***     ببین تفاوت ره ازکجاست تا به کجا    . . .




موضوع مطلب :
دوشنبه 87 اردیبهشت 23 :: 12:43 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

وقتی داشتی نقاشی عشقو رو لوح دلم می کشیدی ، نگاه غریبانه ای بهش انداختم ، تا حالا تو عمرم نقاشی به این زیبایی ندیده بودم، باورم نمی شد این نقش روی دل من کشیده می شد،سرم را با شرم و حیا پائین آوردم و گفتم : یعنی من لیاقت عشقتو دارم؟!

تو هم با مهربونی همیشگیت نگام کردی و گفتی: آره ، البته اگه قدر خودتو بدونی.

اون موقع بود که احساس کردم موجودی خوشبخت تر از من، توی دنیا نیست،

ولی یه چیزی آزارم می داد، چه جوری باید قدر خودمو میدونستم؟!

بهم گفتی : خیلی ساده است، دلت خوونه منه! مال منه! این یه امانت از طرف منه! فقط سعی کن غیر از من رو توش راه ندی!

گفتم باشه، این که کاری نداره! مگه میشه غیر از تو، عشق دیگه ای تو دلم راه پیدا کنه!

گفتی: نه، اینجوری نمی شه! باید بهم ثابت کنی، ثابت کنی که واقعاً دوسم داری ،این رو گفتی و منو به یه جای دور فرستادی،

موقع خداحافظی بهم گفتی: من همیشه باهاتم، هواتو دارم، فقط مراقب این امانتی باش، وقتش که شد، خودم میام و میبرمت.

اینو گفتی و رفتی. من موندم تک و تنها ، با یه امانتی باارزش.

اَلا یا ایّها ساقی اَدرکأساً وَناوِلها  ***  که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87 اردیبهشت 18 :: 1:56 عصر ::  نویسنده : هدهد سرگشته

بسه دیگه! خجالت بکش.

بی معرفت!

" . . . وَنَفَختُ فیهِ مِن رُّوحی . . . (از روح خودم در آن دمیدم)"

می فهمی یعنی چی؟

میخوای بگم و از خجالت آب بشی؟

خدا میگه : تو پاره تن منی! وجودت از وجود منه،

 "اِنا لله و اِنا اِلَیهِ راجِعون"

تو ماله منی و آخرش هم باید بیای پیش خودم.

اون وقت ، تو...!!!

آخر بی معرفتیت میدونی چیه ؟

اینه که خدا بگه: "من به خاطر انسان به شیطان (که ملک مقرب خدا بود) پشت کردم ، اما انسان به خاطر شیطان (که دشمن قسم خورده اونه) به من پشت کرد"

 

قصد جسارت نداشتم، خطاب تمام این جملات خودم بودم، خدا خودش کمکم کنه




موضوع مطلب :
1   2   >